ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
ای بی خبر از حال ما ، پرسش کن از احوال ما ما نان عشقت خورده ایم ، این نیست حق کار ما
ما و غرور ما و جنگ ،خواهم بکشتن این خدنگ بی تو ضمیری نیستم بشنو تو این اقرار ما
این سیل اشک بی امان ،جاری است بیش از هر زمان پاییز عمر ماست چون ، گفت من و انکار ما
ای یار می خواهم تو را ، با کین تو ، با هر جفا فرض و شروطی نیستم امر تو و انجام ما
قاصر کلام و واژه ها از گفتن اندیشه ها در چشم ما کن تو نگه آگه شو از اسرار ما
تسطیر یادت می کنم ، اندر خفا ،با صد حیا نقش و نگار خود ببین ، از روزن اشعار ما
پ.ن 1 : بعد از مدت ها....
پ.ن 2 : امتحانا شروع شده ، هیچی درس نخوندم
از جهتی می توان گفت که زندگی او نمونه بود.
او در شهر ما و نیز در جاهای دیگر ، از آن مردان نادری بود که جرات ابراز احساسات نیکوی خود را دارند.
کوچکترین احساسی که از خود بروز می داد نشانه ی نیکدلی ها و دلبستگی هایی بود که در روزگار ما کسی جرات ابراز آنها را ندارد.
از اعتراف به
اینکه برادرزاده ها و خواهرزاده هایش را -که یگانه خویشان باقیمانده او
بودند- دوست می دارد و هر دو سال یکبار برای دیدن آنها به فرانسه می رود سرخ نمی شد.
می گفت که خاطره ی پدر و مادرش -که در جوانی او مرده بودند- هنوز دچار اندوهش می سازد.
تصدیق می کرد که یکی از ناقوس های محله اش را ، که هر روز در ساعت پنج عصر
طنین می افکند بیش از همه چیز دوست دارد ، اما با این وجود برای بیان چنین
احساسات ساده ای پیدا کردن کوچکترین کلمه ای با هزاران زحمت توام بود...
طاعون
آلبرکامو
ترجمه ی رضا سید حسینی