بهشت گمشده

دل سرا پرده ی محبت اوست....

بهشت گمشده

دل سرا پرده ی محبت اوست....

بی-آر-تی

یکی از خصوصیت های ذاتی ام کنجکاوی بیش از اندازه ، البته کاملا به صورت درونی و به دور از هرگونه بازتاب کلامی است.
صد البته که اغلب از این کار هیچ لذتی نمی برم و کنکاش برخی شخصیت ها نیز بیش از حد ذهنم را درگیر می کند !
مثلا همین امروز عصر که به میدان انقلاب می رفتم، با یکی از شخصیت های مورد بحث که چندان هم مورد علاقه ام نیستند برخورد کردم.پیرمردی لاغر اندام که حدودا 50 ساله می نمود و با نگاه اول ، با عرض پوزش ، مرا یاد سنگ مثانه ،ورم پروستات یا چیزی شبیه آن انداخت.
به محض اینکه سوار اتوبوس شدم ، نگاه پیرمرد سمت من چرخید و گرچه علاقه ای به نشستن به کنارش نداشتم -چون ظاهر چندان دلنشینی نداشت- او هم نشان داد که مایل است تنها باشد و بی درنگ پاهایش را روی صندلی دراز کرد (صحنه ی اول).
از روی همان حس کنجکاوی که در ابتدا شرح دادم و در پی برخود اول او ، بی آنکه جلب توجه کنم ، حواسم پی کارهایش بود؛ مدام مانند جزامی ها به خود می پیجید و زیر لب غر می زد،هر از گاهی نیز به بقیه ، یکبار هم به من خیره شد و غرولند کنان، به سمت پنجره چرخید و به خود پیچی اش ادامه داد(صحنه ی دوم).
به ایستگاه که رسیدیم ، راننده با صدای بلند گفت "میدان حُر ! کسی جا نمونه! " و پیر مرد که گویی تنها مخاطب راننده بود ، بلند گفت: "ها ها ، هو هو" (صحنه ی سوم).
راستش دو نفر دیگر هم بودند که علاوه بر من ،پیر مرد را هم آزار می دادند، این را می شد از نگاه های غضبناکش به آن دو فهمید.درست جلوی او نشسته بودند و با صدای بلند خاطرات مضحکشان را تعریف می کردند و با صدای بلندتر قهقهه می زدند ، پیرمرد که انگار زیر شکنجه بود یکباره کفش هایش را درآورد ، پاهایش را روی صندلی گذاشت ، سرش را بین زانوهایش گرفت و فشار داد (صحنه ی چهارم).
قبل از چراغ قرمز و ترافیکِ تقاطع کارگر و جمهوری داشتم با سوء ظن در مورد او خیال پردازی می کردم که نه تنها خنده ی جوانک ها کمتر نشد، بلکه این بار مرد آذری زبانی که انگار با جوانک ها دست به یکی کرده بود، بلند بلند شروع کرد با موبایل در مورد بیمه ی ماشین اش صحبت کردن و از بی مبالاتی های پسرش به کسی نالیدن.
دلیلش هرچه بود طاقت پیرمرد به طاق رسید،در اولین توقف اسکناسی هزار تومانی به راننده داد و بی آنکه توجهی به فریادهای راننده برای گرفتن بقیه ی پولش بکند بشمر سه کنار خیابان را گرفت و از اتوبوس دور شد، راستش این صحنه بیش از بقیه متعجبم کرد(صحنه ی پنجم).
هرچند در لحظه ای که پیرمرد پیاده شد ، احساس امنیت وجودم را فرا گرفت ،ولی تمام آن زمانی را که قرار بود از پرسه زدن در کتاب فروشی ها لذت ببرم به او فکر می کردم و دلیل رفتارش نیز.
نظرات 2 + ارسال نظر
علی پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 04:06 ب.ظ

خیلی خوب نوشتی . از این اتفاق های ساده ای تا همیشه تو ذهن میمونه ...
نثرتم دوست دارم رفیق

درسا پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:13 ب.ظ http://zendegibesabkdorsa.blogfa.com

سلام
وب خوبی دارین

به روزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد