بهشت گمشده

دل سرا پرده ی محبت اوست....

بهشت گمشده

دل سرا پرده ی محبت اوست....

از سعدی


گر مرا زار به کشتن دهد آن یار عزیز          

                                         تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد


گویم از بنده ی مسکین چه گنه حاصل شد

                                         کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد


"شیخ اجل"





از حسین منزوی



خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکــار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیـدن بود

چه سرنوشـت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود


حسین منزوی





تـا رفـتــی از کـنـار مــن، ای شـاهِ مـلـک دل
صف بسته است لشکر غم پیش و پس مرا

 







تار طرّه ی او هست رشته دل و دینم ...




هزار خرمن گل در رهش ز بوسه بچینم

اگر ز پرده درآید نگار پرده نشینم


عابدی تبریزی