بهشت گمشده

دل سرا پرده ی محبت اوست....

بهشت گمشده

دل سرا پرده ی محبت اوست....

از حسین منزوی



خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکــار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیـدن بود

چه سرنوشـت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود


حسین منزوی



حط خطی بیست و یکم


درمیان من و این دشمن جان جنگ شده                    قلب من با سپه عشق تو هم سنگ شده

شحنه ی عاصی دل ، داده به تو خانه ی دل                        مهر تو در دل من صاحب اورنگ شده

کنم هیهات فراموش ، غم قصه ی تو                             جوهر یاد تو دیری است که پر رنگ شده

نیست جز وصل تو در خاطر من چیز دگر                   سوز من ناله ی من خوش ز نی و چنگ شده

شهر ویرانه ی دل ، وای به کاشانه ی دل                             چه بگویم که دلم برای تو تنگ شده



1/1/93

تب ریز


پ.ن : دیروز یکی از عزیزترینامو از دست دادم ، روح عمه جان شاد...