بهشت گمشده

بهشت گمشده

دل سرا پرده ی محبت اوست....
بهشت گمشده

بهشت گمشده

دل سرا پرده ی محبت اوست....

آه ای بی خوابی ها



امروز خیلی اتفاقی یاد خاطرات دوران کنکور افتادم !

نمی دونم چرا دلم برای اون دوران تنگ شده !

فارغ التحصیلی از دانشگاه شاید !  باعث این دلتنگیه...


۹۴/۰6/۲۹







فیلینگ تایرد


به قول کوندرا ، ابدیتی همچون صدای وراجی بی پایان ...





spring,summer,fall,winter...


بهار ،

حضور توست ...







بی-آر-تی

یکی از خصوصیت های ذاتی ام کنجکاوی بیش از اندازه ، البته کاملا به صورت درونی و به دور از هرگونه بازتاب کلامی است.
صد البته که اغلب از این کار هیچ لذتی نمی برم و کنکاش برخی شخصیت ها نیز بیش از حد ذهنم را درگیر می کند !
مثلا همین امروز عصر که به میدان انقلاب می رفتم، با یکی از شخصیت های مورد بحث که چندان هم مورد علاقه ام نیستند برخورد کردم.پیرمردی لاغر اندام که حدودا 50 ساله می نمود و با نگاه اول ، با عرض پوزش ، مرا یاد سنگ مثانه ،ورم پروستات یا چیزی شبیه آن انداخت.
به محض اینکه سوار اتوبوس شدم ، نگاه پیرمرد سمت من چرخید و گرچه علاقه ای به نشستن به کنارش نداشتم -چون ظاهر چندان دلنشینی نداشت- او هم نشان داد که مایل است تنها باشد و بی درنگ پاهایش را روی صندلی دراز کرد (صحنه ی اول).
از روی همان حس کنجکاوی که در ابتدا شرح دادم و در پی برخود اول او ، بی آنکه جلب توجه کنم ، حواسم پی کارهایش بود؛ مدام مانند جزامی ها به خود می پیجید و زیر لب غر می زد،هر از گاهی نیز به بقیه ، یکبار هم به من خیره شد و غرولند کنان، به سمت پنجره چرخید و به خود پیچی اش ادامه داد(صحنه ی دوم).
به ایستگاه که رسیدیم ، راننده با صدای بلند گفت "میدان حُر ! کسی جا نمونه! " و پیر مرد که گویی تنها مخاطب راننده بود ، بلند گفت: "ها ها ، هو هو" (صحنه ی سوم).
راستش دو نفر دیگر هم بودند که علاوه بر من ،پیر مرد را هم آزار می دادند، این را می شد از نگاه های غضبناکش به آن دو فهمید.درست جلوی او نشسته بودند و با صدای بلند خاطرات مضحکشان را تعریف می کردند و با صدای بلندتر قهقهه می زدند ، پیرمرد که انگار زیر شکنجه بود یکباره کفش هایش را درآورد ، پاهایش را روی صندلی گذاشت ، سرش را بین زانوهایش گرفت و فشار داد (صحنه ی چهارم).
قبل از چراغ قرمز و ترافیکِ تقاطع کارگر و جمهوری داشتم با سوء ظن در مورد او خیال پردازی می کردم که نه تنها خنده ی جوانک ها کمتر نشد، بلکه این بار مرد آذری زبانی که انگار با جوانک ها دست به یکی کرده بود، بلند بلند شروع کرد با موبایل در مورد بیمه ی ماشین اش صحبت کردن و از بی مبالاتی های پسرش به کسی نالیدن.
دلیلش هرچه بود طاقت پیرمرد به طاق رسید،در اولین توقف اسکناسی هزار تومانی به راننده داد و بی آنکه توجهی به فریادهای راننده برای گرفتن بقیه ی پولش بکند بشمر سه کنار خیابان را گرفت و از اتوبوس دور شد، راستش این صحنه بیش از بقیه متعجبم کرد(صحنه ی پنجم).
هرچند در لحظه ای که پیرمرد پیاده شد ، احساس امنیت وجودم را فرا گرفت ،ولی تمام آن زمانی را که قرار بود از پرسه زدن در کتاب فروشی ها لذت ببرم به او فکر می کردم و دلیل رفتارش نیز.

اسطوره یا واقعیت


مطالعه ی میتولوژی کلاسیک ملل همیشه برای من جالب بوده است.اما جالب تر از همه، شباهت اساطیر ، داستان ها و حماسه های ملل و تاثیرشان در ادیان (حتی آیین های خدامحور) است.
اسطوره شالوده ی اصلی هر دینی است؛ عنصری فرازمینی که پاسخی بود به ذهن خیال پرداز گذشتگان که همیشه با تکامل ادیان شکل مدرن تری به خود می گرفت.
درست است که ارباب نوع در مقابل وحدت گرایی سر تعظیم فرود آوردند اما به هیچ وجه عرصه کارزار را برای همیشه خالی نکردند و با تنزل مقام به صورت هایی از قبیل فرشته ، شیطان و ... درآمدند.
از این رو می توان به رب النوع شرور کهن هادس ، شیطان ،دنیای مردگان (قلمرو هادس) و جهنم اشاره نمود.
شاید یادآوری به زاییده شدن منجی از مریم باکره در کیش مسیحیت و تولد سوشیانت از دختری باکره در باور زرتشتیان خالی از لطف نباشد.
اما ضلع سوم ، شباهت آفرینش آفرودیت (ایزد بانوی عشق یونانیان) با تولد سوشیانت است.
در پایان ، می توان گفت این روایت ها و داستان ها سلسله وار ، پیوند ذهن کنجکاو انسان کهن را یادآوری میکند.
انسانی که روزگاری با ذهن خلاقش خدایان را آفرید تا علت موجودیت اش را توجیه کند، دلیلی برای پدیده های طبیعی یابد و با دیدن روزگار نه چندان دلنشین اش ، به دنبال تسکینی برای خود و تجسم پایانی خوش برای نژاد خویش باشد.


پ.ن : کتب "رساله در تاریخ ادیان" و "اسطوره رویا راز" از میرچا الیاده از منابع مناسب برای مطالعه بنیادین اسطوره شناسی است.




خلوت سرای همایونی



شیفته ی رنگم ! دلیلش را خودم هم نمی دانم.

دوست دارم هر روز وقت اضافی داشته باشم و در حیاط کاخ گلستان

بنشینم و به آن در و دیوار و حوض فیروزه فام اش که بیشتر به مخمل می ماند تا آجر چشم بدوزم...

خلوت بودنش حس غریبی به من می دهد.

غربت هنر !

اما ناراضی هم نیستم.

همین خلوت بودنش گاهی مرا جذب آنجا می کند !













از سعدی


گر مرا زار به کشتن دهد آن یار عزیز          

                                         تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد


گویم از بنده ی مسکین چه گنه حاصل شد

                                         کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد


"شیخ اجل"