از جهتی می توان گفت که زندگی او نمونه بود.
او در شهر ما و نیز در جاهای دیگر ، از آن مردان نادری بود که جرات ابراز احساسات نیکوی خود را دارند.
کوچکترین احساسی که از خود بروز می داد نشانه ی نیکدلی ها و دلبستگی هایی بود که در روزگار ما کسی جرات ابراز آنها را ندارد.
از اعتراف به
اینکه برادرزاده ها و خواهرزاده هایش را -که یگانه خویشان باقیمانده او
بودند- دوست می دارد و هر دو سال یکبار برای دیدن آنها به فرانسه می رود سرخ نمی شد.
می گفت که خاطره ی پدر و مادرش -که در جوانی او مرده بودند- هنوز دچار اندوهش می سازد.
تصدیق می کرد که یکی از ناقوس های محله اش را ، که هر روز در ساعت پنج عصر
طنین می افکند بیش از همه چیز دوست دارد ، اما با این وجود برای بیان چنین
احساسات ساده ای پیدا کردن کوچکترین کلمه ای با هزاران زحمت توام بود...
طاعون
آلبرکامو
ترجمه ی رضا سید حسینی