سر و پا و دست و این دل به فدای روی دلبر که منم محاط طرّاری و ناز و خوی دلبر
نه دل است مشک و عنبر به مشام عاشقم را چو خوش است رازقی را نفسی چو بوی دلبر
هله بی قراری ام را تو دلیل می نبینی ننشسته ای دمی چون تو به گفتگوی دلبر
اگر ام مستی آغوش بود عیب ندانم که بود یار شرابی و منم سبوی دلبر
سَره پر شدم در عالم که نگنجد ام حُجومی چه نیاز باشد ام تن چو روم به سوی دلبر
نه ز من جدایی اش خواه و نه بی وفایی ام چون بود الفتی ،نیازی ، گره ای به موی دلبر
1391/8/5
1:00 بامداد