آسمان شب ، گورستانی است پر از اجساد عاشقان مطرود معدوم.
در تاریکی مرموز این گورستان قلبهای شعله ور این عاشقان مغلوب هویداست.
قلوبی که هرگاه به یاد مقدس معشوق خویش می افتند ،
آتش سینه هایشان بیشتر به لایتناهی شعله می کشد.
چشمک ستاره.....
خدا را لحظه ای حال زارم ببین عشق و رسوایی کارم ببین
بس که هجر و اشتیاقش داشتم حال قلب و جان پر خارم ببین
بس که فرهادی نمودم ، زان رو از رقیبم قصه ی شیرینی یارم ببین
شب هجران کم کشیدی و ندانی روز من زعشق تو منصور گشتم بر سر دارم ببین
کم کن استهزا خدا را بی وفا من خراب تو شدم ، آوار دیوارم ببین
بس که لرزیدم ز سوزت ، ریختم حال صوت از خود و عشق تو بیزارم ببین
مهر ورزیدم جفا دیدم بسی ضربه های خنجرت بر قلب بیمارم ببین
تو دعای هر قنوتم بوده ای ، اینک بیا بی هدف بودن چو پرگارم ببین
هر شب از یاد تو اشکی ریخته تو بیا و ابر پر بارم ببین
پ.ن 1: این شعرو 1 ماه پیش گفتم ، خیلی دوسش دارم ! شعر مث ِ بچه ی آدم می مونه ، کپی نکنید لطفا :)
1- خیلی وقته از وبلاگ نویسی دور بودم ، این وبلاگ رو وقتی راه انداختم که "زمزمه ی مرداب" رو با تمام خاطره هاش ، با تمام قصه ها و غصه هاش بستم (برای همیشه) ؛
نکته ی باحال : انگار یه نفر منتظر بوده من وبلاگو حذف کنم ، دوباره زمزمه ی مردابو با همون آدرس و اسم ثبت کرده (راستش وقتی اینو دیدم دلم گرفت.....)
2-احتمالا فکر می کردم (شایدم مطمئن بودم ، نمی دونم) پرده ی اول نمایشنامه ی زندگیو اینجا بنویسم....
3-طول کشید ، اما الان با آرامش نسبی شروع کردم.
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود | رَقَم مِهر تو بر چهره ما پیدا بود | |
یاد باد آنکه چو چَشمت به عِتابم میکُشت | مُعجِزِ عیسویت در لب شکّرخا بود | |
یاد باد آنکه صَبوحی زده در مجلس اُنس | جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود | |
یاد باد آنکه رُخَت شمعِ طرب میاَفروخت | وین دلِ سوخته پروانهٔ ناپروا بود | |
یاد باد آنکه در آن بَزمگه خلق و ادب | آن که او خندهٔ مستانه زدی صَهبا بود | |
یاد باد آنکه چو یاقوتِ قدح خنده زدی | در میان من و لَعل تو حکایتها بود | |
یاد باد آنکه نگارم چو کمر بَربستی | در رکابش مَهِ نو پیکِ جهانپیما بود | |
یاد باد آنکه خراباتنشین بودم و مست | وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود | |
یاد باد آنکه به اِصلاح شما میشد راست | نظم هر گوهر ناسُفته که حافظ را بود |
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !
حرف های مافوق ،اثری نداشت ،سرباز به نجات دوستش رفت .
به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند .
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، دوستت مرده !
خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی !
سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت .
- منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟
سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم
هنوز زنده بود ، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم !
اون گفت : جیم .... من می دونستم که تو به کمک من میایی ...