بهشت گمشده

دل سرا پرده ی محبت اوست....

بهشت گمشده

دل سرا پرده ی محبت اوست....


شب هرگز کامل نیست
نشان به آن نشان که من می گویم
نشان به آن نشان که من اطمینان می دهم

در انتهای غم همیشه پنجره ای باز است،
پنجره ای روشن.

پل الوآر





خط خطی دوّم


آسمان شب ، گورستانی است پر از اجساد عاشقان مطرود معدوم.

در تاریکی مرموز این گورستان قلبهای شعله ور این عاشقان مغلوب هویداست.

قلوبی که هرگاه به یاد مقدس معشوق خویش می افتند ،

آتش سینه هایشان بیشتر به لایتناهی شعله می کشد.

چشمک ستاره.....






خط خطی اوّل

 

خدا را لحظه ای حال زارم ببین                                              عشق و رسوایی کارم ببین

بس که هجر و اشتیاقش داشتم                                          حال قلب و جان پر خارم ببین

بس که فرهادی نمودم ، زان رو                                     از رقیبم قصه ی شیرینی یارم ببین

شب هجران کم کشیدی و ندانی روز من               زعشق تو منصور گشتم بر سر دارم ببین

کم کن استهزا خدا را بی وفا                                       من خراب تو شدم ، آوار دیوارم ببین

بس که لرزیدم ز سوزت ، ریختم                              حال صوت از خود و عشق تو بیزارم ببین

مهر ورزیدم جفا دیدم بسی                                     ضربه های خنجرت بر قلب بیمارم ببین

تو دعای هر قنوتم بوده ای ، اینک بیا                                    بی هدف بودن چو پرگارم ببین

هر شب از یاد تو اشکی ریخته                                                    تو بیا و ابر پر بارم ببین

   



پ.ن 1: این شعرو 1 ماه پیش گفتم ، خیلی دوسش دارم ! شعر مث ِ بچه ی آدم می مونه ، کپی نکنید لطفا :)


پ.ن 2 : در حالی دارم این مطلبو براتون می نویسم که تصنیف کاروان بنان رگ خاطرات سیاه و سفید رو توی وجودم قلقلک میده :)







بعد از مدت ها

 

1- خیلی وقته از وبلاگ نویسی دور بودم ، این وبلاگ رو وقتی راه انداختم که "زمزمه ی مرداب" رو با تمام خاطره هاش ، با تمام قصه ها و غصه هاش بستم (برای همیشه) ؛

نکته ی باحال : انگار یه نفر منتظر بوده من  وبلاگو حذف کنم ، دوباره زمزمه ی مردابو با همون آدرس و اسم ثبت کرده (راستش وقتی اینو دیدم دلم گرفت.....)


2-احتمالا فکر می کردم (شایدم مطمئن بودم ، نمی دونم) پرده ی اول نمایشنامه ی زندگیو اینجا بنویسم....


3-طول کشید ، اما الان با آرامش نسبی شروع کردم.









گفتم یا نگفتم ؟!




چه مدت است که اشیا
به حرف‌های ما گوش می‌دهند
و به جدی‌ترین آنها
می‌خندند؟ 

علیرضا حسینی




پ.ن : بعد مدت ها برگشتم ، با کلی خاطره ی خوب و بد


یاد باد




یاد باد آن‌که نهانت نظری با ما بود
رَقَم مِهر تو بر چهره ما پیدا بود
یاد باد آن‌که چو چَشمت به عِتابم می‌کُشت
مُعجِزِ عیسویت در لب شکّرخا بود
یاد باد آن‌که صَبوحی زده در مجلس اُنس
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
یاد باد آن‌که رُخَت شمعِ طرب می‌اَفروخت
وین دلِ سوخته پروانهٔ ناپروا بود
یاد باد آن‌که در آن بَزمگه خلق و ادب
آن که او خندهٔ مستانه زدی صَهبا بود
یاد باد آن‌که چو یاقوتِ قدح خنده زدی
در میان من و لَعل تو حکایت‌ها بود
یاد باد آن‌که نگارم چو کمر بَربستی
در رکابش مَهِ نو پیکِ جهان‌پیما بود
یاد باد آن‌که خرابات‌نشین بودم و مست
وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود
یاد باد آن‌که به اِصلاح شما می‌شد راست
نظم هر گوهر ناسُفته که حافظ را بود

دوستی

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود

یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .

مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !

حرف های مافوق ،اثری نداشت ،سرباز به نجات دوستش رفت .

به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند .

افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و  با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :

من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، دوستت مرده !

خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی !

سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت .

- منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟

سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم

هنوز زنده بود ، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم !

اون گفت : جیم .... من می دونستم که تو به کمک من میایی ...