پ.ن : کلا" عاشق تذهیب می باشم.واسه همینم ناشیانه سعی کردم یه چیزی در بیارم.
پ.ن 2 : این نقاشی ها رو برای یکی از عزیزترین موجودات روی زمین کشیده بودم؛ حیف که یه کپی ازشون نگرفتم !
پ.ن 3 : کسی کلاس آموزش تذهیب توی تهران می شناسه ؟
هرگز به کسی که برای احساس تو ارزش قائل نیست ، دل نبند .
به خودت بیاموز ، هر کسی ارزش ماندن در قلب تو را ندارد !
خورخه لوئیس بورخس
چشم بر کوچه ی پر از درخت توت خواهم دوخت
مثل پروانه ی کلیشه ای شعر های حافظ ، مثل آتشی که در باغ از فرط شوق روشن کردم ،
بی وقفه ، خواهم سوخت
روز و شب ،دم به دم ،خواب یا بیدار
بوی تو را می جویم
دست خودم نیست
به اشتباه
گاهی
گلهای رازقی ایوان را می بویم
چشمان تو را می کشم در شعرم
گاهی انتظار
راهی می شوم هر دو شنبه
پای پیاده ، سوی میعادگاه ، آری ، خیلی ساده
می روم به دیارم با قطار
در ایستگاه های بین راه
با یک سیگار
یاد تو می کنم
تو هم مرا به خاطر بسپار
قول داده بودی ! مگر نه
مرا یاد آر
مردی با یک نام و هزاران شخصیت مستعار
نیمه شب های تابستانی ،که همه در خوابند ، حتی تو خودت
من در رویای توام
در تاریکی پر پیچ و خم روشن گون
تو را می بینم
یادش به خیر
زیر همین آسمان دستهای تو در دستم
قدم زنان ، دوتایی
گفتی همیشه کنارت می مانم
سر بر سینه ات می گذارم
یادش به خیر
هنوز ، محو چشمهای تو هستم
زیر قولت زدی اما
همچنان عاشقت هستم
پ.ن : روزگاری از شعر نو خوشم نمی آمد ، اما حالا آلوده اش گشتم :)
ای مهِ مه روی من ای مهربان دلجوی من دل ربودی و فزودی دردم ای داروی من
دیده ات را دام کردی و نگاهت ناوکی صید صیادی نمودی و ربودی خوی من
من که مشتاقم تو را از بی نصیبانم ولیک بر رقیبم می دهی ساغر چنین در کوی من
تو مرا هم خانه و کاشانه ای ای دلبرا ده ندایی تا ز جانم بشنوی یاهوی من
سوختم در آتش عشقت نکردم من گله یاد اگر آری مرا بستان شود هر سوی من
روزگاری گر گذشت و گر ندیدی تو مرا دان ز حسرت بر سپیدی می زند گیسوی من
بی وفا یارا نما تو جلوه ای در دم ببین من شبانت می شوم تو هم درخت طور من
ای که این شعرم به جان آمد برای تو کنون گرچه من محرم نباشم رو نگیر از روی من
نازنین جانا کنی چون لمحه ای تو عشوه ای صد زلیخا هم ببینم نشنفت او بوی من
91/10/19
پ.ن : به تحریک دوست ملعونم "علی" در بلاگ قرار گرفت :)
به یقین موسیقی ، اون هم از نوع سنتی زیاد گوش دادم . اما تصنیف کاروان
استاد بنان هر بار اشک رو از گوشه ی چشمم جاری می کنه.
غریب ترین حسی که می تونه به موجود زنده ای به اسم آدمیزاد دست بده....
اول :معجزه ی بخاری هیزم :)
دوم :هر بار که با چشم های خیره ، با دلهره ی ناشی از وسواس دستم رو روی دکمه ی دوربین می گذارم مطمئنم یه روزی حسرت اون لحظه رو می خورم ؛ تنها تضمین زنده موندن اون لحظه فشار یک کلید کوچیکه....
پ.ن : فروردین 92 - به دور از هر تکنولوژی - آلونک باغی در روستای گشایش ، نزدیک شهرستان مراغه