سر و پا و دست و این دل به فدای روی دلبر که منم محاط طرّاری و ناز و خوی دلبر
نه دل است مشک و عنبر به مشام عاشقم را چو خوش است رازقی را نفسی چو بوی دلبر
هله بی قراری ام را تو دلیل می نبینی ننشسته ای دمی چون تو به گفتگوی دلبر
اگر ام مستی آغوش بود عیب ندانم که بود یار شرابی و منم سبوی دلبر
سَره پر شدم در عالم که نگنجد ام حُجومی چه نیاز باشد ام تن چو روم به سوی دلبر
نه ز من جدایی اش خواه و نه بی وفایی ام چون بود الفتی ،نیازی ، گره ای به موی دلبر
1391/8/5
1:00 بامداد
اگر که در فراق تو گریم عجیب نیست کاین اشک جز لایق درد حبیب نیست
در قاف قول مکرر بسوختیم مشتاق شعله جز عنقای غریب نیست
چه شد تو را حیا در حریم عشق لعل تو جای بوسه های حریف نیست
این کاروان را نه مقصود دیگر است صد حیف که فاصله دیگر قریب نیست
زهی که با درد عشق خو گرفته ام زین پس مرا نیاز به طبیب نیست
92/7/13
هیچ مرغی را ندیدی آشیان سوزان شود از درخت زندگی آن بی نوا پران شود ؟
هیچ چشمی را ندیدی بهت را نعره زند با سکوتش بی مهابا گریه را خندان شود ؟
هیچ مردی را ندیدی قامتش از بهر غم خم شده کون و مکان ویران شود ؟
هیچ مستی را ندیدی محض ساعاتی درنگ طرد از وادی هشیاران شود ؟
آشیانم سوختی و قامتم خم شد چو دال بهت این مستانگی با دُرد خم درمان شود !
عشق بی نقص از نقیضان بزرگ عالم است
اندک اندک جام زهر تو همین نقصان شود !
13 شهریور 92
1 بام داد
لطمه ای بر قلب من وارد نمودی تو به جبر زخم آن را نیست مرهم جز به صبر
روح من خارج شده از تن به دنبال تو ، جان تو به تشییع من آ تا من روم زنده به قبر
بین که غمت چگونه ، دردم فزون نموده از این دل شکسته ، شادی برون نموده
دوری و رنج آن را ، صدها هزار لعنت عشقت مرا شهیر ِ شهر ِ جنون نموده
صد حیف کام تلخم ، شیرین نشد ز شیرین پس ، که مرا فرهاد ِ این بیستون نموده ؟
دیده ی خشک من را ، خون آبه ای نیاز است گریـــه مرا رسوای چندین قرون نموده
سنگینی نگاه ِ این خلق کم عنایت قامت استوارم ، چون دال و نون نموده
جان را گنه چه باشد ، با یک نگه به سستی این لا ابالی ِ دل ، جان سرنگون نموده
هرچند از هوس ها ، دور است این نیازم
اما نیاز ِنازل ، این عشق ، دون نموده
پ.ن : به وضوح ذهن آشفته ام توی شعر معلومه
پ.ن 2 : می توان با دو دو تا چهار تا استدلال کرد ، اما ، ناتانائیل ، همه کس نمی تواند به خوبی محاسبه کند (آندره ژید-مائده های زمینی-ترجمه ی مهستی بحرینی-صفحه ی 42)
پ.ن 3 : پانویس شماره ی 2 را ، برای اولین بار که خواندم ، خودم را بخشیدم
زمزمه ات می کنم ظاهر و باطن تویی لحظه ی یاءسم زخود مژده ی هاتف تویی
قالبم از جان تهی ست ،گرچه نفس می کشم خاتمه ده ناز را همیشه غالب تویی
نغمه ی داوودی و شعر سلیمان ز توست در قدم مهر و حسن همیشه ثابت تویی
کعبه من روی توست ربّ منی یا بتم ؟ گرچه به درگاه عشق همیشه ساجد تویی
نام تو را من به ثلث حک شده بر جان کنم هفت خطی مرا دلیل و باعث تویی
دخت مُغنّی تویی ، شعر من از روح توست سماوات امل را ، آخر و سادس تویی
پ.ن : هفت خط دوتا معنی داره ، اول کسانی که هفت خط خوشنویسی رو مسلط بودن ، دوم کسانی که تا خط هفتم جام مدرج شراب می نوشیدن.حالا هر کدوم رو دوس دارین برداشت کنید.گرچه من هیج کدوم نیستم.
پ.ن 2 : دخت مغنی اشاره به یکی از نه دختر زئوس (Muse ها ) به نام Melpomene الهه ی تراژدی داره
یکدم از یاد تو غافل نشده ام چندی است بوسه ات شفای چو من آرزومندی است
بوی باران نیز یاد تو کند زنده و حال اشک آسمان نیز برایم دردی است
پرده ی فغان عاشق نیست جز درد وفا شنو که ضجه های کمانچه گویای پندی است
تیغ بر قلب و نوای خوش یا محبوبم نشانه ی عنایت ز حضرت خداوندی است
تاب زلف یار ، گرد ، بر نای غمین حکم عدم از روز ازل با کمندی است
عجل معجّل و کاسه ی زهر و حسرت وداع در کام مشتاق شیرین تر از هر قندی است
پ.ن : !